Category Archives: وبلاگ

صفحه دوم – رنگ امید

صفحه دوم - رنگ امید

هر انسانی در طول زندگیش بارها زیستن در تاریک‌ترین روزها رو تجربه می‌کنه؛ زمانی که احساس میکنه هیچ دلیلی برای ادامه نداره و همه‌ی درها به روش بسته است و هیچ روزنه‌ای برای ورود روشنی به جهانش نیست؛ درست مثل سربازی که تنها در سنگری نه‌چندان امن زیر آتش بی‌امان دشمن گیر افتاده و هر لحظه انتظار مرگ رو می‌کشه؛ اما بیشتر اوقات اون روزنه پیدا میشه، درست مثل نیروی کمکی که از راه میرسه و جان سرباز رو نجات میده



Continue reading…

صفحه اول – مردی که به آرزویش رسید

صفحه اول - مردی که به آرزویش رسید

زندگی امروزمون بیشتر از هر چیزی متاثر از انتخابهامونه؛ متاثر از تصمیم‌هایی که گرفتیم و تصمیم‌هایی که نگرفتیم. این روال زندگیه و آینده‌مون هم نتیجه‌ی انتخاب‌ها و تصمیم‌های امروزمون خواهد بود.



Continue reading…

مقدمه – پادکست شما که غریبه نیستید

مقدمه - پادکست شما که غریبه نیستید

آدما قصه‌های نگفته زیادی دارن که خیلی‌ شنیدنیه، قرارِ توی هر اپیزود به قصه شما گوش کنیم و لذت ببریم.



Continue reading…

پادکست شما که غریبه نستید

هر آدمی، قصه ای در خودش نهفته دارد، ما بدنبال کشف آن قصه ها هستیم.

در این پادکست، ما دنبال شنیدن قصه هستیم، قصه ای از جنس خودمان، که در اعماق وجودمان نهفته هست. ما دنبال آن نهفته ها هستیم که کسی نشنیده. می توانید پادکست شما که غریبه نیستید را در تمام پادگیرها بشنوید.

معنیِ «هرگز»

دل تنگ روزهایی هستم که هرگز برنخواهد گشت، آنچنان که راحت گذشتند و در دور دست ها گم شدند. انگار همین لحظه ها هم می روند و به هرگزهای زندگی ما ملحق شوند. انگار که هرگز زاده نشده ایم.

برای روزهای دلتنگی

تمام وجودم سرشار از نوشتن شده، نوشتن از روزهای نچندان دور و لذتبخش، که روزهای آخرش را طی می کند. 11 سال شاید هم بیشتر اما کمتر نیست. مرثیه ای برای خودم می نویسم تا شاید آرامم کند، مرثیه ای برای روزهایی که می آیند و من بدون تو، بدون دنیایی که خودم را در آن متصور بودم و این روزها، روز های آخر را می گذرانم. بدون تجسم به آینده ای که رو به رویم هست، می خواهم این روزها را لذت ببرم. بدون هیچ کم و کاستی، لحظه لحظه ی آن را در وجودم بریزم، شاید روزهای بعد اگر دلم برایش تنگ شد، از صندوق دلم بیرون بیاورم، با دستمال نمناک تمیزش کنم بگذارم روبرویم نگاهش کنم، چند حرف دل برایش بگویم، بگویم چقدر برای اون روزها دلم تنگ شده. دوباره بگذارم در صندوق دلم، صندوق را ببندم، به وقت دلتنگی نگهش دارم.

Continue reading…

چند ساعت در اتاق بابا

ساعت 10 تا  11شب معمولا تلویزیون در اختیار بابا است، گه گاه هم می شود که زورش به ما نمی رسد،  به خلاصه خبر ها قناعت می کند، و لقایش را به ما می بخشد، و راهی اتاقش می شود. کتابهایش را بر می دارد و پله ها را بالا می رود و خودش را به دنیای پر از کتاب های اتاقش می سپارد. آنوقت تنها صدایی که از اتاقش می شنوی، صدای رادیو است ” رادیو فرهنگ ”

همیشه روی صندلی کنار قفسه کتاب هایش می نشیند، و کارهای مربوط به نگارش را آنجا انجام می دهد. وقتی وارد اتاقش می شوی، با یک لبخند و نگاه از بالای عینکش مهمانت می کند. چهار سال است که مشغول تصحیح دیوان اشعار فرهاد نامه (عارف اردبیلی) هست، که اگر اتفاق خاصی نیافتد قرار است امسال چاپ شود.

بابا چند کتاب دیگر هم دارد که در نوبت چاپ هستند، اما بیشتر از همه این روزها تمام وقتش را برای تصحیح کتاب عارف اردبیلی می گذارد.

همه جای اتاق می توان رد پای کتاب را دید. حتی کنار تختش، وقت خواب. وقتی خسته می شود، سری به لب تابش می زند و می آید فیس بوک، تا سراغ دانش آموزانش و دانشجوهایش را بگیرد و ببیند که چه کرده اند و کجا هستند و چه می کنند. چه کسی ازدواج کرده، چه کسی بچه دار شده، به قول خودش عکس نوه هایش را ببیند. کدامش در کدام کشور خارجی است. اوضاعش چگونه است. شاید باور نکنید، با شادی های آن ها شاد و با ناراحتی هایشان ناراحت می شود. گاهی حسودیم می شود به دانش آموزان بابا.

بابا مهمون های زیادی دارد. بیشتر از همه شاگردان یا دانشجویانش مهمانش می شوند… گه گاه هم دوستان ادبیاتیش در اتاق جمع می شوند و مثنوی خوانی می کنند، که اینجا اعتراف می کنم که دلم برای آن جمع مثنوی خوانی واقعا تنگ شده.

این عکس ها فقط از ساعت 12:30 شب تا 3 صبح هست.

Continue reading…

close to exhilaration

One must close the books
and set out to wander along the path of time

One must observe the flowers
and acknowledge obscurity
One must run to the very edge of existence
One must be annihilated by the fragrance of ground dust…
and arrive at the confluence of tree and God
One must take a seat

close to exhilaration,
amidst rapture and revelation

Continue reading…

در مــرگ، نیستی نیست

در مــرگ، نیستی نیست

ابداً ! در مــرگ، نیستی نیست. مــــرگ، تعالی و گسترش هستی انسان است.
توجه داشته باشید که مرگ، مرگ هاست. یک مـرگ عادی است که خوب هـــــر انسانی مرگ طبیعی دارد و مــردی که به اختیار میرد مرد است.

Continue reading…

A part of the World

A part of the World

سلام، وقتت بخیر

خیلی خوبه، آدم یه جایی داشته باشه، یه کنج، یه گوشه از این دنیا، هر از چند گاهی بهش سر بزنه، بشینه اونجا، قهوه ای برای خودش بریزه، برای خودش بنویسه، نگاه کنه و گوش بده. اینجا قراره از هر چیزی حرف بزنیم، یه گوشه خلوت بین من و تو. دنیایی بسازیم برای خودمون، شاید این فاصله ها رو کم کنیم.